درقطارمردجوانی ازهمسفرسالمندش پرسید:ساعت چنداست؟
ازنگهبان بپرس
می بخشیدمن قصدناراحت کردن شمارونداشتم و...
ببین جوان...اگرموادبانه جواب بدهم،سرصحبت رابازمی کنی،ازمن می پرسی به کدام شهرمی روموخانه ام کجاست وچکاره ام...وقتی بگویم چکاره ام...خواهی گفت هرگزمحل زندگی مراندیده ای ومن ازروی ادب تورابه خانه ام دعوت میکنم درخانه ام دخترم رامی بینی وعاشق او می شوی وازاوخواستگاری می کنی..بگذارازهمین حالاآب پاکی روی دستت بریزم وبگویم:من نمی گذارم دخترم بامردی ازدواج کندکه ازمال دنیا یک ساعت هم ندارد!
|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6